
داستانى عجيب از شعور حيوانات
مرحوم ثقةالاسلام نورى در كتاب كلمه طيبه داستان عجيبى نقل كرده است در زمان خود ايشان مىفرمايد: در زمان والد علامهام (پدرش از علماى بزرگ زمان و ساكن قريه نور بوده است) در آن وقت سيد جليلى از سادات طالقان به رشت مىآمده و بابت سهم سادات تجار رشت به او كمك مىكردند. در اين سال وضع تجار خوب شده بود. اين سيد بزرگوار هم دويست اشرفى (در آن زمان خيلى بوده است) طلا جمع و آماده كرد خواست از رشت حركت كند اول بيايد قريه نور پيش پدرم. موقعى كه حركت كرد در اثناى راه يك نفر دزد سوار بر اسب بود به اين سيد ساده رسيد تعارفى كرد از سيد احوال پرسيد. اين سيد هم كاملاً سفره دلش را باز كرد. دزد ديد عجب طعمه خوبى است در فكر اين است كه سيد را بيندازد در راه و بالاخره جاى خلوتى بشود پولها را از او بزند، سيد بيچاره هم گفت تا قريه نور دزد گفت من هم تصادفاً مىخواهم بروم آنجا دوتايمان همسفر هستيم در اثناى راه رسيدند به لب دريا، چند ماهى گير چادر زده بودند براى ماهى گرفتن اين دو نفر براى رفع خستگى نشستند پهلوى اين چند ماهيگير كه چاى بخورند، رفع خستگيشان بشود،5 ماهيگيرها هم دزد را مىشناختند باج از آنها مىگرفت، سيد بيچاره را هم مىشناختند مقدارى كه نشستند دزد بلند شد رفت براى تطهير تا دور شد ماهيگيرها به سيد گفتند آيا او را مىشناسى، گفت آدم خوبى است. گفتند اين دزد است.
سيد بيچاره ترسيد گفت: از كجا مىگوئيد گفتند از ما باج مىگيرد گفت به دادم برسيد براى خاطر جدم گفتند ما هيچ كارى نمىتوانيم بكنيم مگر اينكه وقتى آمد تو به يك بهانهاى برو ما او را مشغول مىكنيم تو خودت را به جنگل برسان، اجمالاً دزد برگشت نشست، مقدارى گذشت سيد هم به بهانه تطهير كردن رفت مقدارى گذشت و ماهيگيرها هم دزد را مشغول كردند، پس از چند ساعت دزد خبر شد فهميد كه اينها كلاه سرش گذاشتهاند طعمه را فرار دادهاند تهديدشان كرد گفت من خودم را به سيد مىرسانم، لختش مىكنم سپس مىكشمش بعد هم مىآيم به حساب شما مىرسم سوار اسب شد به جنگل رفت، سيد بيچاره خودش را به جنگل رسانده بود تا هوا تاريك شد صداى جانورها وحشتناك بود. از ترس جانورها از درختى بالا رفت، دزد هم به همان راهى كه سيد بيچاره رفته بود آمد تا در جنگل نزديك درخت اينجا كه رسيد ديگر نفهميد سيد كجا رفته بالاخره پاى درخت چيزى خورد و خوابيد كه صبح سيد را دنبال كند، سيد بيچاره هم كه معلوم است آن بالا مىبيند. اجمالاً ساعتى از خواب اين دزد گذشت شغالى صدائى داد يك دفعه به صداى يك شغال بيست تا يا بيشتر شغال از اطراف جنگل جمع شدند ولى آهسته آهسته، كه از صداى پايشان دزد بيدار نشود همه دور اين يكى جمع شدند ديد همان استاد كل كه صدا زده بود رفت جلو، اينها همه آهسته آهسته عقبش مىرفتند.
اول تفنگش را با دندانش گرفت آورد اين طرف پوستى كه رويش كشيده بود كندند و خوردند، تفنگ را در گودالى انداختند با چنگالشان رويش خاك ريختند بعد شمشير اين دزد را هم برداشتند و جائى خاك كردند، بعد زين اسبش را هم بردند بدون اينكه دزد بيدار بشود.
بعد تمام اين شغالها كم كم آمدند تا نزديكش شدند همه با هم به او حمله كردند مهلتش ندادند ريختند از سر تا پايش هر چه مىشد خوردند، چيزى باقى نگذاشتند غير از استخوانهايش همه را خوردند سيد هم از بالا كيف مىكرد، صبح كه شد سيد از درخت پائين آمد شمشير و تفنگ دزد را برداشت چون ديده بود شغالها كجا گذاشته بودند زين اسب را هم روى اسب گذاشت سوار اسب دزد شده به قريه نور پيش پدر حاجى نورى مىآيد و نفس راحتى مىكشد(54) .
در حيوة الحيوان دميرى نقل مىكند از على بن حاتم، مىگويد: در كوفه عادت ديرينه من بود هميشه نان خشك خرد مىكردم، اول روز در لانه مورچههائى كه در منزل بودند مىريختم مورچهها مىآمدند به تدريج اين ذرات را مىبردند، يك روز طبق معمول خرده نانها را ريختم بعد از ظهر و عصر رد شدم نگاه همان محل كردم ديدم يك ذره دست نخورده، پس از تحقيق ديدم امروز روز عاشوراى حسين (عليه السلام) است.
جن و ملك بر آدميان گريه مىكنند
|
|
گويا عزاى سيد اولاد آدم است
|
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->